دنیا زندان نیست ؛ 

دنیا مدرسه است، و ما دانش اموزان خُردِ بی خردی هستیم که هر روز، هر ماه و هرسال بعد از تحمل رنج خواندن و دانستن، آزمایش می شویم. و هرگز نپنداریم که، دنیا کلافی سر در گم و مغشوش است!

اما به قول " مارک تواین "  باید هوشیار باشیم که از هر تجربه، فقط حکمتی را که در ان نهفته است کسب کنیم و درک کنیم که تقدیر یعنی، مجموعه ای از حوادث برای نوعی یادگیری.

لطفا گوسفند نباشید | محمود نامنی
 

پاراگراف کتاب (70)

 می دونی!

خوشگلی در اصل، هیچ ربطی به قیافه نداره.. درباره ی رنگِ مو یا سایز یا شکل نیست.
به نوعِ راه رفتن و صحبت کردن و فکر کردنِ آدم بستگی داره. اینه که راست بایستی، مستقیم توی چشمِ مردم نگاه کنی، لبخندی کشنده به طرفشون پرتاب کنی و بگی: " گورت رو گم کن، من فوق العادم!"

کفشهای آبنباتی | ژوان هریس
 

پاراگراف کتاب (70)

 



 نمی دانم به چشم دنیا چه هستم، اما به چشم خودم، پسربچه ای بوده ام که در ساحل بازی می کردم و گاه گاهی سرم گرم می شد به یافتن سنگ ریزه ای صیقل خورده تر یا صدفی زیباتر از آن چه همیشه زیر پایم ریخته بود، در حالی که اقیانوس بزرگی از واقعیت های نهفته پیشِ رویم گسترده بود.

فراسوی خواب | ویلم فردریک هرمانس
 

پاراگراف کتاب (70)

 



گوساله: ما میتونیم یه روز آدم بشیم؟

گاو: بله پسرم، در گاونامه اشاره شده که هر گاوی اگر عمیقا بفهمد که چقدر گاو است در دَم آدم خواهد شد.

من گوساله ام | بزرگمهر حسین پور
 

پاراگراف کتاب (70)

 



 من با استعداد بودم، یعنی هستم. بعضی وقت ها به دست هام نگاه میکنم و فکر میکنم که میتوانستم پیانیست بزرگی شوم، یا یک چیز دیگر. ولی دست هام چکار کرده اند؟ یک جایم را خارانده اند، چک نوشته اند، بند کفش بسته اند، سیفون کشیده اند و غیره.. دست هایم را حرام کرده ام، همین طور ذهنم را..

عامه پسند | چارلز بوکوفسکی
 

پاراگراف کتاب (70)

 



 من اینجا کسی را ندیدم بخنده. اینجا هیچکس خنده بلد نیست. من خیلی خنده را دوست دارم. گاهی تو تنهایی خودم پیش خودم میخندم؛ اما خنده یه آدم تنها چه فایده داره. دلم میخواد خنده یکی دیگه را هم مثل خنده خودم ببینم. من دیگر هیچ غمی ندارم. دیگر از تنهایی نمی ترسم. من و تو باید بخاطر همدیگر همیشه زنده باشیم.

سنگ صبور | صادق چوبک
 

پاراگراف کتاب (70)

 



 رختخواب غریبه به ندرت با طبیعت بنده سازگار بوده؛ دیشب را مدت کوتاهی ناراحت خوابیدم و حدود یک ساعت پیش بیدار شدم. هوا هنوز تاریک بود و چون می دانستم یک روز تمام رانندگی در پیش دارم، سعی کردم دوباره بخوابم. این سعی بیهوده بود، و وقتی بالاخره عزمم را جزم کردم که بلند شوم، هوا هنوز به قدری تاریک بود که ناچار شدم چراغ برق را روشن کنم تا بتوانم کنار لگن گوشه اتاق ریشم را بتراشم ولی بعد که باز چراغ را خاموش کردم، روشنایی اول صبح را در کناره های پرده می دیدم.

بازمانده ی روز | کازوئو ایشی گورو
 

پاراگراف کتاب (70)

 



 سازمان دادن جامعه ی خوب که در فوریت قرار دارد نیز مشکل بزرگی است. بین جامعه ی خوب و شخص خوب، نوعی پسخوراند وجود دارد. یعنی این دو به یکدیگر نیاز دارند و لازم و ملزوم یکدیگرند. کاری ندارم که کدام یک در اولویت قرار دارد، اما بدیهی است که جامعه ی خوب و شخص خوب همزمان و به دنبال هم پیدا می شوند. در هرصورت به دست آوردن یکی بدون دیگری ممکن نخواهد بود. منظور من از جامعه ی خوب، انسان و یک دنیا است.

زندگی در اینجا و اکنون | آبراهام اچ مزلو
 

پاراگراف کتاب (70)

 



 دوست داشتن که عیب نیست بابا جان. دوست داشتن دل آدم را روشن می کند. اما کینه و نفرت دل آدم را سیاه می کند. اگر از حالا دلت به محبت انس گرفت، بزرگ هم که شدی آماده دوست داشتن چیزهای خوب و زیبای دنیا هستی. دل آدم عین یک باغچه پر از غنچه است، اگر با محبت غنچه ها را آب دادی باز می شوند، اگر نفرت ورزیدی غنچه ها پلاسیده می شوند.

سووشون | سیمین دانشور
 

پاراگراف کتاب (70)

 



 لیلی گفت: دستهایم پل است. پلی که مرا به تو میرساند. بیا و از این پل بگذر.

مجنون گفت: اما من از این پل گذشته ام. آنکه می پرد دیگر به پل نیازی ندارد.

لیلی نام تمام دختران زمین است | عرفان نظر آهاری
 

پاراگراف کتاب (70)

 



 تنها زمانی یک نفر در دلمان می میرد که تمامیتِ او را از ذهنمان خارج کنیم. وقتی کسی را از ذهنمان بیرون می کنیم، دیگر نباید کارها و اشتباهاتش را تشریح کنیم. ناتوانی از همان جا آغاز می شود که به دنبال چراهای اشتباهات او می گردیم …

این کار ذهن را درگیر می کند و خودش اثبات این مساله است که: هنوز او را از ذهن خود بیرون نکرده ایم!

زندگی، جنگ و دیگر هیچ | اوریانا فالاچی
 

پاراگراف کتاب (70)

 



 بیشتر مردم در بیست – سی سالگی می میرند و اگر چه به ظاهر زنده می مانند، اما دیگر چیزی یاد نمی گیرند و انعکاسی از گذشته خود می شوند و سالهای بعدی خودشان را تکرار می کنند و ماشین وار آنچه را بیش از بیست – سی سالگی یاد گرفته اند، ناشیانه و به شکلی بدتر به نمایش در می آورند.

ژان کریستف | رومن رولان
 

پاراگراف کتاب (70)

 



 عادت کردم احساساتم را درونم پنهان کنم، نقشه هایم را به تنهایی بکشم و برای اجرایشان تنها روی خودم حساب کنم. نظر، توجه، یاری و حتی حضور دیگران را مزاحم و مانع می شمردم..

عادت کردم آنچه را در سر دارم هرگز به زبان نیاورم و اگر به ناچار در صحبت دیگران وارد شدم، بکوشم با بذله گویی از ملال آن گفت و شنود بکاهم و به این ترتیب افکار حقیقی ام را مخفی نگه دارم.. از همان هنگام نسبت به دیگران چنان بی اعتماد شدم که دوستانم تا به امروز به خاطرش بر من خرده می گیرند…!

آدولف | بنژامن کنستان
 

پاراگراف کتاب (70)

 



 من کودکی ام را در راه باریکی در اطراف شهر جا گذاشته ام، در راهی خاکی و سنگلاخ، که پرچین ها و درخت هایی در حاشیه هایش بود که سایه هایشان مرا افسون می کرد… آن سایه ها آنقدر مرا منقلب می کنند که جرات نمیکردم پایم را بر آن بگذارم و دورشان می زدم و خیال می کردم که آنها روح آن درختها هستند و همچنین زبان آنها. در روزهایی که آسمان ابری بود غیبت آنها ناراحتم می کرد…!

کاناپه قرمز | میشل لبر
 

پاراگراف کتاب (70)

 



 در ۲۱ سالگی در تجارت شکست خورد.

در ۲۲ سالگی در انتخابات مجلس شکست خورد.

در ۲۴ سالگی بار دیگر در تجارت شکست خورد.

در ۲۶ سالگی همسر مورد علاقه اش را از دست داد.

در ۲۷ سالگی ناراحتی اعصاب گرفت.

در ۳۴ سالگی در رقابتهای کنگره شکست خورد.

در ۴۵ سالگی برای رسیدن به مقام سناتوری شکست خورد.

در ۵۲ سالگی به عنوان رییس جمهور امریکا برگزیده شد.

نام او " ابراهام لینکلن " است.

اگر تمام این شکست ها را می پذیرفت آیا می توانست رییس جمهور شود؟ حتما نه.

قدرت نامحدود | آنتونی رابینز
 

پاراگراف کتاب (70)